خاطرات مصطفی قربانی قلعه میری



روزی به پدرم اصرار کردم که من میخوام رانندگی با موتور رو یاد بگیرم تقریباً 11 سالم بود پدرم گفت باشه وقتی رفتیم صحرا اونجا بهت موتور رو میدم.رفتیم صحرا چغندر قند کاشته بودیم اونها رو آبیاری کردیم تا کارمون تموم شد من دویدم سراغ موتور و اونا برداشتم و سوار شدم اما پاهام به زمین نمی رسید پدر عزیزم اومد پشتم نشست گفت کلاچ رو بگیر و بزن دنده منم همین کار رو با ذوق و شوق خاصی انجام دادم و یواش یواش حرکت کردیم.  کوچه‌ای که داخلش تمرین می‌کردیم باریک بود و خاکی تا اینکه به پل کوچیکی که پدرم درست کرده بود رسیدیم قبلش پدرم گفت حواست باشه روی پل نایستی منم گفتم باشه بابا چون پل باریک بود و جوب آب زیرش میرفت وقتی رسیدیم روی پل من هل شدم و کلاچ رو یهو ول کردم موتور خاموش شد و وقتی پام رو گذاشتم این طرف دیدم خالیه گذاشتم اون طرف دیدم این طرفم خالیه بعدشم با پدرم افتادیم کف جوب و موتور هم افتاد روی ما رفتیم زیر گل تا اینکه با مکافات زیاد از گل و لای دراومدیم و موتور که پر از گل شده بود رو هم آوردیم بیرون پدرم یه پس گردنی به من زد وگفت چرا بیخود میگی بلدم بلدم دیدی چیکار کردی . خلاصه موتور رو تند تند تمیز میکردم و هی نگاه میکردم ببینم پدرم چه حالی داره دیدم عصبانیتش کم شده تا اینکه خودش نشست و با عصبانیت گفت بشین تا بریم. محمد مهدی قربانی


امام علی (ع)

 

زندگی کردن با مردم این دنیا 

همچون دویدن در گله اسب است. 

تا می تازی با تو می تازند.

زمین که خوردی، 

آنهایی که جلوتر بودند هرگز 

برای تو به عقب باز نمی گردند.

و آنهایی که عقب بودند، 

به داغ روزهایی که می تاختی 

تورا لگد مال خواهند کرد!

در عجبم از مردمی که 

بدنبال دنیایی هستند که روز 

به روز از آن دورتر می شوند 

و غافلند از آخرتی که روز 

به روز به آن نزدیکتر می شوند


امروز 9 آذر 1398 است و من همراه پدرم که بر اثر انسداد روده و پارگی فتق بستری است هستم دو روز پیش بود که پدرم از درد به خود می‌پیچید با برادرم احمد آوردیمش پیش دکتر اسلامیان نوشت که سریع ببریدش بیمارستان و بستری کنید او رو بستری کردند و دکتر جراح حیدرزاده گفت بایست عمل بشه اما چون پدرم بیماری قلبی داشت تردید داشتند تا اینکه دکتر قلب دکتر جهانبخش رضایت داد برای عمل . ساعت 10 او رو عمل جراحی کردند و بعد از اینکه هوشیاری رو بدست آورد آوردن بخش ccu . الان هم درد زیادی داره و تا پنج روز هم نباید غذا بخوره و از سرم استفاده میکنه


  • اشعار قیصر امین پور

  • شعر گاه نمی شود که نمی شود از قیصر امین پور

    گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
    گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
    گاهی بساط عیش خودش جور میشود
    گاهی دگر تهیه بدستور میشود
    گه جور میشود خود آن بی مقدمه
    گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
    گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
    گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
    گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
    گاهی تمام شهر گدای تو میشود
    گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
    گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
    گاهی تمام آبی این آسمان ما
    یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
    گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
    از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
    گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
    گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
    کاری ندارم کجایی چه میکنی
    بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها