روزی به پدرم اصرار کردم که من میخوام رانندگی با موتور رو یاد بگیرم تقریباً 11 سالم بود پدرم گفت باشه وقتی رفتیم صحرا اونجا بهت موتور رو میدم.رفتیم صحرا چغندر قند کاشته بودیم اونها رو آبیاری کردیم تا کارمون تموم شد من دویدم سراغ موتور و اونا برداشتم و سوار شدم اما پاهام به زمین نمی رسید پدر عزیزم اومد پشتم نشست گفت کلاچ رو بگیر و بزن دنده منم همین کار رو با ذوق و شوق خاصی انجام دادم و یواش یواش حرکت کردیم.  کوچه‌ای که داخلش تمرین می‌کردیم باریک بود و خاکی تا اینکه به پل کوچیکی که پدرم درست کرده بود رسیدیم قبلش پدرم گفت حواست باشه روی پل نایستی منم گفتم باشه بابا چون پل باریک بود و جوب آب زیرش میرفت وقتی رسیدیم روی پل من هل شدم و کلاچ رو یهو ول کردم موتور خاموش شد و وقتی پام رو گذاشتم این طرف دیدم خالیه گذاشتم اون طرف دیدم این طرفم خالیه بعدشم با پدرم افتادیم کف جوب و موتور هم افتاد روی ما رفتیم زیر گل تا اینکه با مکافات زیاد از گل و لای دراومدیم و موتور که پر از گل شده بود رو هم آوردیم بیرون پدرم یه پس گردنی به من زد وگفت چرا بیخود میگی بلدم بلدم دیدی چیکار کردی . خلاصه موتور رو تند تند تمیز میکردم و هی نگاه میکردم ببینم پدرم چه حالی داره دیدم عصبانیتش کم شده تا اینکه خودش نشست و با عصبانیت گفت بشین تا بریم. محمد مهدی قربانی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها